چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
حکایت اول
از کاسبی پرسیدند
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
حکایت دوم
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود…
پدر دختر گفت
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم.
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند…!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
حکایت سوم
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری…
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد… از طعم جگرش تعریف کردم…
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد…
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم…
گفتند: پس تو بخشنده تری…
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم…
:حکایت چهارم
عارفی راگفتند
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد…
آخرین نظرات